پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

بدرود



اين روزها

اينگونه ام ،‌ببين:

دستم، چه كند پيش مي رود،‌انگار

هر شعر باكره اي را سروده ام

پايم چه خسته مي كشدم ،‌گوئي

كت بسته ا زخَم هر راه رفته ام

تا زير هركجا

حتي شنوده ام

هربار شيون تير خلاص را


اي دوست

اين روزها

با هركه دوست مي شوم احساس مي كنم

آنقدر دوست بوده ايم كه ديگر

وقت خيانت است


انبوه غم حريم و حرمت خود را

از دست داده است

ديريست هيچ كار ندارم

مانند يك وزير

وقتي كه هيچ كار نداري

تو هيچ كاره اي

من هيچ كاره ام : يعني كه شاعرم

گيرم از اين كنايه هيچ نفهمي


اين روزها اينگونه ام :

فرهاد واره اي كه تيشه ي خود را

گم كرده است


آغاز انهدام چنين است

اينگونه بود آغاز انقراض سلسله ي مردان

ياران

وقتي صداي حادثه خوابيد

برسنگ گور من بنويسيد:

- يك جنگجو كه نجنگيد

اما ...، شكست خورد

(نصرت رحمانی)

۵ نظر:

ناشناس گفت...

انتخابت بسيار مناسب و زيبا بود.
موفق باشي.

ناشناس گفت...

این شعر رو من کامل نخونده بودم مرسی خیلی زیباست!

الهام گفت...

نصرت شاهکاره ، قابل وصف نیست ...

شب چشم ، بگذار چهره ها دروغ بگویند
دیگر عصا شناسنامه ی پیری ست
شیرین فسانه ای است
روزی عصای موسی عمران - شد اژدها
امروز اژدها ، در دست ما عصاست
پیاله دور دگر زد
از دوستی و عشق
بهتان گزیده شد ...

نیلوی قیلوله خانه گفت...

برگرد بنویس دیگه!!غیبت کبری هم بود باید تا حالا تموم می شد خب!
:)

نوشین گفت...

اندوه همینجاست
کنار لیوان خالی
با سایه‌اش.

(؟)
------
از آقای رحمانی کم خونده بودم... بسیار زیبا بود