یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

!


گاهی طعم تلخ و دوست داشتنی قهوه با تلخی مستمر زندگی آمیخته می شه. لذت زور زدن برای بیرون کشیدن کلماتی از پستوی ذهن که اول و آخرش با آلت جنسی مذکر یا مؤنث همراه نمیشه و پرسه در فضائی با گستره ی واژگانی دیگر و انتخاب دقیق جملات دچار وقفه میشه.حتی یادآوری جاهلیت های دوران روشنفکرنمایانه ی گذشته و بلغور فلان اسم و ورق زدن بهمان کتاب هم لبخندی به لب نمی نشونه.توقف ماشین حضور پیام آورانی رو اعلام میکنه که با اون چهره های عجیب نه حاصل ماده ی توهم زا هستند و نه توهم بیماری روانی و نه حتی روایتی سوررئال!همه چیز رئاله رئاله!باز شدن کلاسور قهوه ای و هویدا شدن علامت بالای ورقه به جای دود در فضای تاریک کافه، بانگ جرسی رو برای شادی های کوچک متصل به غم های بزرگ به پرواز در میاره!
تعطیل!!

۵ نظر:

ناشناس گفت...

درود بر یکه سوار ریش سفید بلاگستان! کجا بودی تا حالا؟ دیدمتون روز قبل در خیابون! بلورکم بستن پس.. ای چیزا! شادی رو هم فک کنم نفهمیدم خوب، منظورت اینه که بستنش راحت شدی از کافه رفتن؟! ضمناً فرم فارسی رو عشق است.
;)

ناشناس گفت...

جالب مینویسید

ناشناس گفت...

برادر من جدن بهت ایمان دارم.

ناشناس گفت...

قلم توتم من است...قلم توتم توست...به نوشتن ادامه بده دوست عزیز
...بهاری باشی

روشنک گفت...

رفیق فوکو! زیستن در جاهلیت های دوران روشنفکرنمایانه هم لبخندی به لب نمی نشونه! یادآوری جاهلیت های دوران روشنفکرنمایانه که جای خود داره! ولی تلخی قهوه رو با تلخی زندگی قاطی نکن... تلخی قهوه لذت بخشه اما زندگی... زیستن در جاهلیت های دوران روشنفکر نمایانه رو تشخیص دادی؟ حالا به من بخند رفیق بلغور فلان اسم و ورق زدن بهمان کتاب رو ول کن اینجا چیزهای مفرح تری هست...

(این همون پستیه که گفتم سومی از بالا)