پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۷

بدرود



اين روزها

اينگونه ام ،‌ببين:

دستم، چه كند پيش مي رود،‌انگار

هر شعر باكره اي را سروده ام

پايم چه خسته مي كشدم ،‌گوئي

كت بسته ا زخَم هر راه رفته ام

تا زير هركجا

حتي شنوده ام

هربار شيون تير خلاص را


اي دوست

اين روزها

با هركه دوست مي شوم احساس مي كنم

آنقدر دوست بوده ايم كه ديگر

وقت خيانت است


انبوه غم حريم و حرمت خود را

از دست داده است

ديريست هيچ كار ندارم

مانند يك وزير

وقتي كه هيچ كار نداري

تو هيچ كاره اي

من هيچ كاره ام : يعني كه شاعرم

گيرم از اين كنايه هيچ نفهمي


اين روزها اينگونه ام :

فرهاد واره اي كه تيشه ي خود را

گم كرده است


آغاز انهدام چنين است

اينگونه بود آغاز انقراض سلسله ي مردان

ياران

وقتي صداي حادثه خوابيد

برسنگ گور من بنويسيد:

- يك جنگجو كه نجنگيد

اما ...، شكست خورد

(نصرت رحمانی)

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

!


گاهی طعم تلخ و دوست داشتنی قهوه با تلخی مستمر زندگی آمیخته می شه. لذت زور زدن برای بیرون کشیدن کلماتی از پستوی ذهن که اول و آخرش با آلت جنسی مذکر یا مؤنث همراه نمیشه و پرسه در فضائی با گستره ی واژگانی دیگر و انتخاب دقیق جملات دچار وقفه میشه.حتی یادآوری جاهلیت های دوران روشنفکرنمایانه ی گذشته و بلغور فلان اسم و ورق زدن بهمان کتاب هم لبخندی به لب نمی نشونه.توقف ماشین حضور پیام آورانی رو اعلام میکنه که با اون چهره های عجیب نه حاصل ماده ی توهم زا هستند و نه توهم بیماری روانی و نه حتی روایتی سوررئال!همه چیز رئاله رئاله!باز شدن کلاسور قهوه ای و هویدا شدن علامت بالای ورقه به جای دود در فضای تاریک کافه، بانگ جرسی رو برای شادی های کوچک متصل به غم های بزرگ به پرواز در میاره!
تعطیل!!